ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

تصمیم بزرگ ما

سلام به ویهانم و همه دوستان عزیزم... بعد از اینکه من دانشگاه شوشتر استخدام شدم کلی فکر کردیم که حالا باید این سه نفر چکار کنن که بهترین راه باشه... اولین راه حل مهد کوک برای ویهان بود که وقتی مامان با چند تا از دوستاش مشورت کرد و کلی حرفهای ناجور راجع به مهد کودک شنیدم منصرف شدم.. تصمیم بر این شد که کسی رو بیاریم تو خونه تا از جوجو مراقبت کنه اما از اونجاییکه کار من یه شهر دیگه است و بابایی هم کارش شیفتی بود بدلایل امنیتی منصرف شدیم... وکلی راه حل دیگه که هیچ کدوم مورد موافقت ما قرار نگرفت و نهایتا تصمیم گرفتیم خونه رو ببریم پیش مامان بزرگ که مامان از اونجا هر روز بره شوشتر وبرگرده بابایی هم پیش دایی اهواز میمونه ... همه این سختی ها رو فقط...
4 شهريور 1392

9 ماهگیت مبارکککککککککک

سلام سلام عزیزم... چه زود میگذره این روزهای کودکیت عزیزترینم... ما چند روزی که اومدیم خونه مامانم اینا و خاله سحر کلی باهات بازی میکنه... و منم میتونم یه خورده به کارام برسم...تو هم که حرف های جدیدبلدی بگی... مثل تی ته... فافافافا... شبها خوابت بد شده امروز 6 صبح بیدار شدی و داشتی با موبایلم بازی میکردی... قربونت خیلی دوست دارم ... نمیدونی چه لذتی داره وقتی نگاهم میکنی و میخندی...تازگیها وقتی یه چیزی رو از دستت میگیریم جیغ میزنی... خیلی بلا شدی...  وقتی خاله سحر برات نی نای نای میخونه تو هم دست میزنی ...و خوشحال میشی ...این عکس هم مربوط به چند روز پیش که رفته بودیم خونه دایی بابایی واینم یسنا خانوم دختر دایی بابایی اینم عکس پانیذ...
23 مرداد 1392

بدون عنوان

پسر کوچولوی نازم سلام... روزها به سرعت میگذرند و تو روزهای شیرخوارگیتو پشت سر میذاری... دندونهای بالات دارن رشد میکنند و تا الان 6 تا دندون داری... بابا و ماما میگی و سینه خیز وگاهی 4 دست وپا میری... البته زود خسته میشی گلم...وخوب غذا نمیخوری اگر من بهت غذا دیر بدم اصلا بهانه غذا رو نمیگیری و منم برای اینکه وزنت کم نشه ویا تو رشدت مشکلی پیش نیاد 5 وعده در روز بهت غذا میدم با کلی اعمال شاقه... از صدای آسیاب برقی خیلی میترسی و همش گریه میکنی منم چند بار میبرمت پیشش تا بدونی صدای چیه تا دیگه نترسی اما فایده نداره... اگه کسی گریه کنه تو هم گریه میکنی بعضی وقتها بابایی صدای گریه در میاره تو هم شروع میکنی به گریه کردن بخورمت انقد با مزه میشی که ...
19 مرداد 1392

روزهای قشنگ

پسر کوچولوی من سلام... این روزها هم بخاطر تو خیلی سرم شلوغه آخه 4 تا دندون بالا باهم در اومدن و تو هم که بمیرم خیلی درد داری و همش دندوناتو به این ور واونور میزنی تا دردشون کم بشه همش باید یه جوری آرومت کنم خیلی بی قراری میکنی امیدورام زودی دندونای کوچولوت کامل بیرون بیان و راحت بشی... امروزم که برای اولین بار سینه خیز رفتی منم خونه تنها بودم از خوشحالی جیغ زدم بابایی که از سر کار اومد برای اونم جلو رفتی و بابایی هم یه عالمه بوسیدت... خیلی خوشحالم وبه خاطر این روزها از خدا ممنونم... و هرچند که بخاطر تو نمیتونم درس بخونم و جزوههامو آپ کنم و اینکه دیگه نمیتونم اونقد که نیاز دارم بخوابم و یا هر جا که میخوام برم اما همش به عشق تو روزها مو میگذرو...
9 مرداد 1392

نشستنت مبارک

کوچولوی نازم که روز بروز با نمکتر میشی این روزها براحتی میشینی و کلی برامون جیغ میزنی و خودت از صدات لذت میبری بعد از جیغ زدن هات به ما نگاه میکنی و میخندی...صدای اد اد اد ... دددددد در میاری ... و همه رو سرگرم خودت میکنی دایی صادق و خاله سحر این هفته کلی باهات سرگرم شدن عاشقتن و وقتی میخوام بیارمت خونه همش میگن این قندون ما رو زود به زود بیارین... خاله سحر بهت میگه قند و دایی صادق هم که به زبون مخصوص خودش (چینی) قیقولویی صدات میکنه ... دو تا دندون بالایی هم کم کم خودشون رو نشون دادن  خدا رو شکر... این روزها روزهای خوبی برای من و بابایی هستن آخه اگه خدا بخواد وضعیت کاری من وبابایی داره رو به جاهای خوبی میره... همه تلاشمون برای خوشبختی و...
3 مرداد 1392

ورودت به 8 ماهگی مبارک

پسر نازم دیگه وارد 8 ماهگی شدی من خیلی خوشحالم که داری بزرگتر میشی...وجودت به خونمون هم آرامش داده و هم شور ونشاط ...البته خیلی شیطونی و اصلا یه جا اروم نمیگیری...اما اصلا اهل گریه نبودی ونیستی بیشتر در حال لبخند زدنی علاقه مند به کنترل تلویزون و سیم وسایل برقی مخصوصا سشوار شدی از صدای جارو برقی هم کلی تعجب میکنی و همش نگاش میکنی ... راستی جدیدا رو شکم میری و کامل دور خودت میچرخی و خیلی کم میری جلو خیلی منتظر 4 دست وپا رفتنت هستم... دیروز خاله زیبا و عادل اومدن خونمون وبرات لباس کادو آوردن دستش درد نکنه و تو هم از عادل تپلی خیلی خوشت اومده بود ... امروز هم رفتم دانشگاه برای استخدامی باز هم مصاحبه ...امیدوارم این دفعه نتیجه بده...این شعر رو ه...
26 تير 1392

پسر محبوب من

کوچولوی نازم سلام... این روزها انقدر خوردنی شدی که نگو... چند روز پیش با هم رفتیم آبدانان شهر بابایی.. که خیلی خوش گذشت و همه از دیدنت خوشحال شدن...توی این مدت یاد گرفتی بشینی و یه چیز خیلی قشنگ دیگه اینکه برای اولین بار گفتی ماما و بابا...که انقدر ما رو ذوق زده کردی که نگو... خیلی از خدا بخاطر داشتنت تشکر کردم...   وقتی برات شعر میخونم نگام میکنی و میخندی مخصوصا این شعر: رفته کلاس اول آقا ویهانی باهوش      شده شاگرد اول بادقت و سعی و هوش      الفبا رو میخونه خوب و قشنگ وزیبا        برای بچه ها و برای مامان و بابا وتو هم انگار میدونی راجع به تو میخونم یه لبخندی ...
21 تير 1392

همبازی هام

چقدر کودکی قشنگه نه غصه ای, نه کینه ای, نه دشمنی....  گریه هامون کوتاهه و خنده خیلی زود به لبت میشینه پسر قشنگم انشاالله که همیشه خنده به لبت باشه... اما دنیای بزرگتر اینطور رنگارنگ وقشنگ نیست... تنها آرزوم خوشبختی و سلامتی تو هست...و تلاش من وبابایی برای زندگی بهتر توهست... بگذریم از این روزهات بگم... کم کم داری یاد میگیری که بشینی البته با کمک چند تا بالش و یا کمک خودم ... من عجله ای ندارم هر وقت تونستی بشین منم کمکت میکنم... غذای که این روزها میخوری حریره بادام ,سوپ,زرده تخم مرغ ,سیب زمینی,ماست و آب هویج و اب سیب وموز و سرلاک هست اما نمیدونم چرا جوجوی من تپلی نیست هرچند چاقی اصلا چیز خوبی نیست ...کلا کم غذا میخوری و من مجبورم تو رو...
12 تير 1392

اولین خرابکاری

پسر کوچولوی نازم... عروسک مامان... عسلم... امروز که با اسباب بازی هات باز میکردی علاقه وافری به کلاه تولدت نشون دادی حسابی گازش گرفتی نوار اطرافشو کامل در آوردی و کلا از هم بازش کردی... ممنونم عزیزکم... هیچ کس مثل پسرم نمیتونه یه کلاه تولد رو به این شکل در بیاره عاشقتم... عکساشو تو ادامه مطلب ببینید... ایییییی قربوووووووووون اون ابرو بالا انداختنت بشمممممممممم اخمتو بخورممممممممممم... دیگه کلاهت تکراری شد ... دیگه بند دوربین رو میخواستی... عاشق این حالتت هستم که لباتو میخوری... ...
6 تير 1392