پسر محبوب من
کوچولوی نازم سلام... این روزها انقدر خوردنی شدی که نگو... چند روز پیش با هم رفتیم آبدانان شهر بابایی.. که خیلی خوش گذشت و همه از دیدنت خوشحال شدن...توی این مدت یاد گرفتی بشینی و یه چیز خیلی قشنگ دیگه اینکه برای اولین بار گفتی ماما و بابا...که انقدر ما رو ذوق زده کردی که نگو... خیلی از خدا بخاطر داشتنت تشکر کردم... وقتی برات شعر میخونم نگام میکنی و میخندی مخصوصا این شعر: رفته کلاس اول آقا ویهانی باهوش شده شاگرد اول بادقت و سعی و هوش الفبا رو میخونه خوب و قشنگ وزیبا برای بچه ها و برای مامان و بابا وتو هم انگار میدونی راجع به تو میخونم یه لبخندی میزنی و دیگه شیطونی نمیکنی که دوست دارم بخورمت...غذا خوردنت بهتر شده تازه این روزها عاشق زرد آلو شدی وقتی تمومش میکنی ومن پوستشو میخوام بندازم بهونه اشو میگیری و نگاش میکنی... فکر کنم که داری دندونای بیشتری رو آماده در اومدن میکنی آخه این روزها خیلی بهونه گیر شدی و نق میزنی و آب دهانتم که همچنان جاریه...خوابیدنت هم که دیگه نگو دوست داری رو پهلو بخوابی عین آدم بزرگا میخوابی البته همیشه رفتارهات مثل بزرگتراست و بابا همیشه بهت میگه مرد بابا منم که قبلا وقتی بابا شبکار بود و خودم تنها بودم میترسیدم حالا با وجود این مرد کوچک که کنارم لالا کرده و تمام روز باهاش سرگرم بودم راحت میخوابم...ماه رمضان هم شروع شده اولش فکر میکردم امسال سخت روزه گرفتن آخه روها طولانی هستن و فوق العاده گرم فکر میکنم دمای هوا به 60 هم رسیده... و از طرفی با داشتن یه جوجوی ناز مثل تو استراحتم کم شده... اما من تونستم و سخت هم نبود اما بیچاره بابایی سر کار میره فکر کنم اذیت بشه... خدا ازمون قبول کنه... عکسهای این سفرمون رو هم میذارم... دوست داشتنی ترینم زنده و سلامت باشی...
اینجا دینار کوه... جایی که در تمام فصلها هوای سرد داره ومن خیلی دوسش دارم...
اینجا خونه عمه بابا و سوار بر تابی که به درخت انجیر خونشون بسته بود....
خونه عمه بابا
عشق مامان وبابا....
چه نی نی شکمویییییییییییی
بزن بریم بابایی منم کمکت میدم...
وضعیت دوست داشتنی خوابیدنت....