ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

دلتنگی

سلام به همگی و به ویهان گلم... این روزها بازم مامانی درگیر امتحانات بود ویه خورده تاخیر داشتم.. که باید ببخشید...ویهانم این روزها به سرعت میگذرن و تو داری بزرگتر میشی هر روز یه چیز تازه یاد میگیری تازگیها یاد گرفتی با دستت چند بار رو دستم میزنی.. غذای کمکی رو هم یواش یواش شرع میکنم تا با طعم غذاها آشنا بشی.. تو بزرگ میشی و بهترین روزهای عمر من وبابایی هم در حال سپری شدن از همین الان دلتنگ این روزها هستم.. هیچ نمیخوام ازت دور بشم دیگه زندگی بدون تو برام ممکن نیست... برای خاله زینبم یه مشکلاتی پیش اومده که مجبور از بچه هاش دور باشه این برای من کابوسه.. امیدوارم زودتر مشکلش رفع بشه و بچه هاش پیشش برگردن...بدترین اتفاق برای یه مادر دوری و بی خبر...
12 خرداد 1392

اولین دندون ویهانی

هوراااااااااااا عزیزم مبارکه مبارکه .... امروز بالاخره بعد از کلی انتظار اولین دندون پسر کوچولوم در اوم دیگه وقتی دست میزنیم تیزیش احساس میشه... آخه قبلا سفیدیش از زیر پوست لثه ات پیدا بود... وای چه حس خوبی دیدن بزرگ شدن تو در کنارمون یه عالمه دوست دارم... در روز مرد پسملی منم مرد شده و اولین دندونش سر دز اورده.... بوس ...
3 خرداد 1392

روز مرد.. بابایی روزت مبارک

سلام به همه دوستان و ویهان گلم.... این پست رو اختصاصی برای روز پدر  مینویسم که ویهان کوچولوی من قدر بابای مهربونشو بدونه... بابایی که الان داره درس میخونه امشبم شبکاره... صبح زود رفته بود برای من وویهانی یه عالمه خرید کرده و روغن ماشینو عوض کرده و یه عالمه سرش شلوغشه .. میخوام بهش بگم خسته نباشی مرد مهربون من مرسی که اینهمه برای ما زحمت میکش.. مرسی که شبها بیدار میمونی و سختی های کارتو تحمل میکنی تا ما کمبودی نداشته باشیم...مرسی که آشپزی های بد منو دوست داری..و ممنونم که کنارمون هستی...زندگی آنقدر ابدی نیست که بتوانیم مهربانی هایمان را به فردا بیندازیم.. به سلامتی همه بابایی که نمیذارن کوچکترین سختی به بچه هاشون برسه... ویهان کوچولوی م...
31 ارديبهشت 1392

ویهان به روایت تصویر

اینم آقا ویهان که بعد چند ثانیه تغییر پوزیشن میده واز رو بالش یه چرخ کامل میزنه آقا ویهانم رو تشک بازی... اینجا هم ویهانم موهاشو کوتاه کرده وکلاه سرش گذاشته.. ویهان کوچول تو گلای باغچه مامان بزرگ هما.. تو که خودت گلی اونجا چکار میکنی...آخی هر هفته من وتو سه شنبه که میشد بار و بندیلمونو جمع میکردیم میرفتیم پیش مامان بزرگ تا من برم دانشگاه... و تو هم پیش مامان بزرگ مهربون میموندی تا برگردم و جمعه هم بابایی میومد دنبالمون اما خدا رو شکر کلاسهای مامان تموم شد واین سفرهای هرهفته ای ما هم به پایان رسید...   ویهان در حال خوردن دست بابایی.. وهمچنان دندونام میخارن... روزهای روروئکی.... ...
28 ارديبهشت 1392

برای ویهان بزرگم

مهربونم سلام این روزها که تو کنارم هستی و داری روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی, گاهی استرس آینده ات منو اذیت میکنه واقعا مادر بودن یعنی استرس همیشگی داشتن... خیلی آرزوها برات دارم میخوام که آدم خوبی بشی مهربون وباگذشت باشی و همیشه خدا رو در نظر داشته باشی.. میخوام که آدم بزرگی بشی ....هیچ وقت نمیذارم خدا نکرده کوچکترین غصه ای داشته باشی اما شیرینم گاهی بعضی اتفاقات خارج از کنترل انسان و هیچ کاریش نمیشه کرد... اون لحظات باید صبور بود و آروم... دلم میخواد خیلی باهات صحبت کنم اما نمیخوام سرتو درد بیارم زندگی خیلی کوتاه تا به خودت بیایی میبینی که بزرگ شدی و هزاران مسئولیتی که به دوش داری... انگار همین دیروز بود که خودم بچه بودم ولی الان یه کوچ...
28 ارديبهشت 1392

ادامه داستان...

خوب جوجوی من لالا کرد... واما ادامه داستان... اینجا هم که رو پای بابایی مهربون خوابیدی... عکسهای بعدی مربوط به اولین کریسمس ویهان بود که شلوار بابانوئلی پوشیده... بوسسسسس اولین زیارت ویهانی آخی تو که همه جا خوابت میاد... اینجا تو ماشین بابابزرگ داشتیم میرفتیم امامزاده سید یوسف که یه جورایی جد مامان هم هست... اینجا هم مامان بزرگ که برای سلامتی تو نذر کرده بودتو رو بغل کرده بود و خدا روشکر میکرد.. تو بغل بابابزرگ و کنار عموجواد تو امامزاده سید یوسف... بعدشم رفتیم یه جای سر سبز همون اطراف چادر زدیم و تو هم یه خورده آزاد شدی نیمه پایینی تصویر رو کات کردم آخه نمیشد نشونش بدیم... اینم شکار لحظه...
26 ارديبهشت 1392

وقتی ویهان خیلی موچولو بود

سلام سلام سلام یه مامانی که دیگه سرش خلوت شده امروز همه فایلهای عکس جوجوشو نگاه کرده واز اونجایی که وبلاگ پسرم به دلیلی که قبلا گفتم عکس نداره... تصمیم گرفتم عکسهای خیلی قبلتر رو برات بذارم ... حتی وقتی تو دل مامانی آروم خوابیده بودی ...البته باید عجله کنم چون که ویهان گلی من خوابیده و وقتی بیدار میشه دیگه نمیشه هیچ کاری کرد و تموم وقتمو میگیری...اینو بگم که الان اینقدر تو رختخوابت پیچ و تاب خوردی که جای سرت وپاها عوض شدن وپاهات رو بالشن تا الان چند بار که چند باره که پتو رو میکشم روت اما تو پرتش میکنی کنار...خوب اولین عکست مربوط به 7 ماهگیته یعنی مهرماه 91 آخی جوجویی نمیدونستی کجایی و کجا میری؟ به کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود &nb...
26 ارديبهشت 1392

آواز خوندن ویهان

پسر کوچولوی من صبحها با آواز خوندن ما رو از خواب بیدار میکنه وقتی نگاش میکنیم لبخند میزنه وشصت پاشو میگیره و غلت میزنه... تازگی ها با انگشت شصت پات بازی میکنی و با خودت حرف میزنی البته حرف که نه اما صداهایی شبیه حرف زدن گاهی مثل یه کلمه میشن..صداهایی مثل تزززززز, بد....اممممما.. تن صدات رو هم تغییر میدی ... وقتی دراز میکشی و رو پهلو میری از پشت کمرتو میبوسم و یواشکی نگات میکنم میبینم داری میخندی شیطون مامان عاشقتم... این روزها با روروئکت دنیایی داری تموم خونه رو باهاش میچرخی...همچنان آب دهنتم که آبشاره و دیگه برات پیش بند میبندم که لباساتو خیس نکنی... دیشبم دایی ها اومدن پیش پسرم آخه دلشون برات تنگ شده بود حسابی بوسیدنت و بعدش رفتن....این رو...
25 ارديبهشت 1392