ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

وقتی ویهان خیلی موچولو بود

1392/2/26 12:51
نویسنده : مامان معصوم
1,378 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام یه مامانی که دیگه سرش خلوت شده امروز همه فایلهای عکس جوجوشو نگاه کرده واز اونجایی که وبلاگ پسرم به دلیلی که قبلا گفتم عکس نداره... تصمیم گرفتم عکسهای خیلی قبلتر رو برات بذارم ... حتی وقتی تو دل مامانی آروم خوابیده بودیخواب...البته باید عجله کنم چون که ویهان گلی من خوابیده و وقتی بیدار میشه دیگه نمیشه هیچ کاری کرد و تموم وقتمو میگیری...اینو بگم که الان اینقدر تو رختخوابت پیچ و تاب خوردی که جای سرت وپاها عوض شدن وپاهات رو بالشنلبخند تا الان چند بار که چند باره که پتو رو میکشم روت اما تو پرتش میکنی کنار...خوب اولین عکست مربوط به 7 ماهگیته یعنی مهرماه 91

آخی جوجویی نمیدونستی کجایی و کجا میری؟

به کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود       به کجا میروم آخر ننمایی وطنم... واقعا خلقت انسان شگفت انگیزه..اینجا من وبابایی رفته بودیم سونوگرافی 4 بعدی کیانپارس آخه دوست داشتم خیلی زود پسرمو ببینم خدا روشکر سونوخیلی خلوت بود  وبیشتر از خوشحال شدم که بابایی هم میتونست بیاد داخل و اینجا اولین بار بود که خودتو به مانشون دادی... بابایی که اینقدر هیجان زده شده بود که نگو.. واقعا روز خوبی بود ممنون که این همه خاطرههای قشنگ برامون ساختی..

عکس بعدی مربوط به اولین روز زندگیت در این دنیا د ر کنار ماست  

اینجا هم اخم کردی شاید دلت برای خونه قبلیت تنگ شده بود.. غروب روزی که بدنیا اومدی.. من رضایت دادم که از بیمارستان مرخص بشم... اما هنوز خیلی زود بود ومن به سختی راه میرفتم جای عمل سزارین درد داشت اما اینقدر خوشحال بودم برام مهم نبود اینجا حتی هنوز لباس بیمارستانمو عوض نکرده بودم من ساعت 12.5 که هوشیار شدم ساعت 4.5 عصر راه رفتم وحدود ساعت 7 بعد از ظهر خونه بودم...دیونه ات شده بودم دیگه...لبخندو اومدیم خونه همه اومده بودن... ماما وبابا بزرگ وعمومیلاد وخاله ندا وعلی پرهام... خاله فریبا اینا و خاله زینب اینا بابابزرگ هم برات گوسفند سر برید... وهمه باهات عکس انداختن... یه روز فراموش نشدنی... دوست دارم

اینجا 3 روزت شده بود که دست کوچولوت تو دست بابایی ... دوستون دارم

اینجا هم که کنار ماما خوابیده بودی خونه مامان بزرگ(هما) بودیم چه روزهایی بود سخت اما شیرین بودن...تا 3 ماه اول واقعا سخت بود نگه داری از گلم آخه 10 روزبعد اومدم خونخ خودمون وبا اینکه مامان بزرگ (طوبی) دو هفته ای اومد پیشمون اما بازم خیلی بی خوابی داشتم یا بهتر بگه خوابی در کار نبود... شاید تو 24 ساعت 1 ساعت میخوابیدم اما تموم شد و من برای اون روزها هم دلم تنگ میشه..

اینجا اولین شب یلدای پسرم خونه مامان بزرگ اینا بود که یه هفته اش شده بود من وبابایی و مامان بزرگ(مامان خودم) و خاله سحر باهم بودیم ... چقدر کوچولو بودی... ویهان و پانیذا

خوب.. اینجا هم که با بابایی و مامان بزرگ طوبی رفتیم خونه دایی بابا اینم که پانیذا خانم دختر دایی فرزین که یه ماار ویهانم بزرگتره کنار هم آروم بودین و بعدشم که دوتایی باهم زدین زیر گریه...قهقهه

این عکس 20 روزگی ویهان.. که اینجا پسرمو حمام دادیم با مامان بزرگ طوبی والانم که راحت تو بغل مامان بزرگ مهربون خوابیدی ولبخند میزنی .. مامان قربونت خبر نداری که شب میخوایم ختنه ات کنیم وای که چه روزی بود پسر کوچولوم خیلی گریه کردناراحت

بعد از ختنه کردن یه روز رفتیم خونه مامان خودم که با بابایی و مامان بزرگ طوبی وخاله اینا رفتیم بیرون آخه هوا خوب شده بود وهمه سر سبز بود البته هنوز سرد بود واینجا تو رو که مامان بزرگها حسابی پوشونده بودن یواشکی باز کردم وازت عکس گرفتم تو هم که لالا از دنیا بی خبر..خمیازه دردت به جونم...

 

اینجا دیگه بیشتر ساعتهای روز رو باهم تنها بودیم تا اسفند که من سر کار نرفتم و خونه بودم.. بابایی میرفت سر کار ومن وتو تو خونه بودیم اینجا بعضی وقتها واقعا دیگه کم میاوردم  تو یه شهری بودم که کسی رو اینجا ندارم ...  بیشتر وقتها رو شکم میخوابیدی ...

خوب پسر مامان بیدار شده من میرم ودوباره میام تا بقیه داستان ویهان رو بگم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)