ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

همبازی هام

چقدر کودکی قشنگه نه غصه ای, نه کینه ای, نه دشمنی....  گریه هامون کوتاهه و خنده خیلی زود به لبت میشینه پسر قشنگم انشاالله که همیشه خنده به لبت باشه... اما دنیای بزرگتر اینطور رنگارنگ وقشنگ نیست... تنها آرزوم خوشبختی و سلامتی تو هست...و تلاش من وبابایی برای زندگی بهتر توهست... بگذریم از این روزهات بگم... کم کم داری یاد میگیری که بشینی البته با کمک چند تا بالش و یا کمک خودم ... من عجله ای ندارم هر وقت تونستی بشین منم کمکت میکنم... غذای که این روزها میخوری حریره بادام ,سوپ,زرده تخم مرغ ,سیب زمینی,ماست و آب هویج و اب سیب وموز و سرلاک هست اما نمیدونم چرا جوجوی من تپلی نیست هرچند چاقی اصلا چیز خوبی نیست ...کلا کم غذا میخوری و من مجبورم تو رو...
12 تير 1392

اولین خرابکاری

پسر کوچولوی نازم... عروسک مامان... عسلم... امروز که با اسباب بازی هات باز میکردی علاقه وافری به کلاه تولدت نشون دادی حسابی گازش گرفتی نوار اطرافشو کامل در آوردی و کلا از هم بازش کردی... ممنونم عزیزکم... هیچ کس مثل پسرم نمیتونه یه کلاه تولد رو به این شکل در بیاره عاشقتم... عکساشو تو ادامه مطلب ببینید... ایییییی قربوووووووووون اون ابرو بالا انداختنت بشمممممممممم اخمتو بخورممممممممممم... دیگه کلاهت تکراری شد ... دیگه بند دوربین رو میخواستی... عاشق این حالتت هستم که لباتو میخوری... ...
6 تير 1392

روزهای گرم و بی پایان تابستون

ویهان گلم الان ساعت از 1 شب هم گذشته ومن مدتهاست که نمی رسم بیام وبلاگتو اپ کنم آخه تو گل پسر این روزها اینقدر بداخلاق شدی و همش نق میزنی شبها که بزور میخوابی ودایما در حال گریه هستی... ساعت 1 یا 2 شب که میخوابی ساعت 5 و7 و9 بیدار میشی یعنی تا من میخوابم تو شروع به گریه میکنی واقعا بچه داری سخت شده... درتمام طول روز هم دستها تو بلند میکنی یعنی بغلم کن... و من بیچاره هم همش تو رو بغل کردم و کارهای خونه رو هم انجام میدم... با هم لباسها رو میشوریم وبعد با هم پهنشون میکنیم... تو بغلم تلویزون نگاه میکنی... یعنی در حالی که اقا تو بغل مامان هست ... قطره آهن رو اصلا دوست نداری البته خودم ازش چشیدم واقعا در این مورد حق داری... با اینکه خودم کم خون شد...
4 تير 1392

تولد بابایی

امروز روز تولد بابایی... و مامان برای اولین بار کیک تولد پخته که ای بد نشد... میخواستم برم آماده بخرم بعدش خواستم یه خورده متفاوت باشه خودم درست کردم...و از اونجایی که امروز به وزن قبل از بارداری رسیدم فکر کنم کیک خونگی بهتره.... یادش بخیر پارسال این موقع ویهان یه موچولویی تو دل مامان بود...خوشحالم که این موچولو الان شیرین ترین دارایی ما شده...عکسهاشو توی ادامه مطلب گذاشتم... ...
29 خرداد 1392

نیم سالگیت مبارک... واکسن... دومین دندون

سلام پسر نازم... امروز 6 ماهت تموم شد و وارد 7 ماهگی شدی... خدا روشکر...چند روز پیش رفتیم بهداشت و 3 روز زودتر واکسنتو زدیم قد پسرم 72 ووزنت هم 7900 بو ماشالله هزار ماشاالله... وای از دست این همه واکسن... ویهانم شب حدود ساعت 4 تب کردی که با پاشویه و شیاف استامینوفن حدود ساعت 5.5 دیگه تبت بند اومد... و خوابیدی... فرداش که بهت قطره استامینوفن میدادم اما بازم ساعت 3 بعد از ظهر تبت 38 درجه شد که کنترل شد اما خیلی اذیت شدی گلم... درد و بلات به جونم...میمیرم اگه خدا نکرده مریض بشی... پسر کوچولوم...همزمان با 6 ماهگیت دومین دندون پایین سمت راستت هم در اومده وای نمیدونی دیدن دندون جدید توی لثه ات چه احساس قشنگی داره... ممنونم که این همه تجربه های...
23 خرداد 1392

بازی وبی

با سلام به همه دوستای گلم و ویهان جونم... این بازی وبی رو دوست خوبم آیسان خانوم مامان ماهان به من پیشنهاد داد و منم کلی فکر کردم و اینطور شد... 1. بزرگترین ترس تو تو زندگیت چیه؟ واقعیت رو بگم من خیلی ترسو هستم... از جن وتنهایی و تاریکی فیلم های ترسناک گرفته تا زلزله و سیل و کلیه بلایای طبیعی .... والبته اخراج شدن آخه همگی میدونیم با این اوضاع زندگی از دست دادن کار واقعا دیگه آخرشه... اما بعدا که ویهانی بزرگ شد یادم باشه این یه تیکه رو پاک کنم آخه اصلا دوست ندارم پسرم ترسو بشه... احتمالا جمله من از هیچی نمی ترسم رو جایگزین میکنم 2 .اگه 24 ساعت نامرئی بشی چکار میکنی؟ فکرش خیلی جالبه دوست دارم سوالات امتحان دکتری رو ببینم 3 .اگه غ...
18 خرداد 1392

کنار رود کارون... پارک ساحلی

امروز با مامان وبابا رفتم پارک ساحلی... اینم پلی که آب از دو طرفش میریزه بابایی منو محکم بگیر... پشت سرم یه عالمه قایق بود... اما من که دارم دستمو میخورم از همه چی بهتره.. البته عکسها خیلی واضح نیستن آخه تو شب نور کافی نبود... اینجا هم انقد هوا گرم وکثیفه که روز نمیشه بریم بیرون... ...
18 خرداد 1392

ویهان در حمام

اینجا اولین بار بود که توی آب رفتی آخه همیشه رو پای مامان دراز میکشیدی و حمام میکردی مثل اینکه یه خورده ترسیدی عزیزم... انگار بدت نیومد.. و بالاخره خندیدی ... قربون خنده هات اینجا هر چی صدات زدم وخواهش کردم روتو برگردونی انگار نه انگار بد جور محو تماشای تلویزیونی.. اینم حرکتی که چند دقیقه قبل خوابیدن انجام میدی چشماتو محکم میمالونی اینها هم پاهای کوچولوم هستن... و از اونجایی که در روروئک سواری به درجات حرفه ای رسیدم مدل روروئکمو تغییر دادم هورااااااااا ...
12 خرداد 1392