روزهای گرم و بی پایان تابستون
ویهان گلم الان ساعت از 1 شب هم گذشته ومن مدتهاست که نمی رسم بیام وبلاگتو اپ کنم آخه تو گل پسر این روزها اینقدر بداخلاق شدی و همش نق میزنی شبها که بزور میخوابی ودایما در حال گریه هستی...ساعت 1 یا 2 شب که میخوابی ساعت 5 و7 و9 بیدار میشی یعنی تا من میخوابم تو شروع به گریه میکنی واقعا بچه داری سخت شده... درتمام طول روز هم دستها تو بلند میکنی یعنی بغلم کن... و من بیچاره هم همش تو رو بغل کردم و کارهای خونه رو هم انجام میدم... با هم لباسها رو میشوریم وبعد با هم پهنشون میکنیم... تو بغلم تلویزون نگاه میکنی... یعنی در حالی که اقا تو بغل مامان هست ...قطره آهن رو اصلا دوست نداری البته خودم ازش چشیدم واقعا در این مورد حق داری... با اینکه خودم کم خون شدم اما منم نمی تونم مزه آهن رو تحمل کنم...مدتهاست که کتاب زبان هامو آوردم رو میز گذاشتم که مثلا دم دست باشن که شاید تونستم هفته ای یه خط بخونم اما به لطف آقا ویهان نباید از این انتظارها داشته باشم دیگه قید درس خوندن رو زدم خلاصه بگم دل مامان از دستت پره...اما خداییش هر وقت میخندی همه خستگی رو از تنم بیرون میکنی... از وقتی خودم مادر شدم و این همه سختی بچه داری رو میبینم و تحمل میکنم با خودم میگم مادرم با اون همه مشکلات چطور تونست تاب بیاره...واقعا من هیچ وقت نمی تونم کارهاشو جبران کنم... الان هم تو بعد از کلی گریه و یک ساعت بغل بودن بالاخره خوابیدی که تونستم بیام وبلاگتو آپ کنم و از خستگی چشمام باز نمیشن...شبت بخیر کوچولوی من