ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

پنجمین ماهگرد ویهان

پسر کوچولوی عزیزم... امروز پنجمین ماهگردته وتو روز به روز شیرینتر میشی...این هفته آخر کلاسهای منم بالاخره تموم شد و واقعا هفته سختی بود آخه مامان مریض شده بود... سرماخوردگی بدی داشتم ولی خدا رو شکر پسرم مریض نشد.. آخه مامانم و بابایی و البته دایی صادق خیلی کمک کردن... پسر کوچولوی من اصلا دوست نداره رو زمین بذارمش  و میخواد تو بغلم همش بگرده و کنجکاوه تا همه جا رو ببینه برای همینم مامان بزرگ براش یه روروئک خریده تا توش بشینی ... خودت تمام خونه رو باهاش میگردی... تازه هر روز عصر با هم دیگه میریم پارک رو بروی خونه و تو توی کالسکه ات حسابی دور ورت رو نگاه میکنی .. پسرم عجله داره بزرگ بشه...دندون کوچولوت هم یه مدتی قائم شده بود ولی بازم پیدا...
23 ارديبهشت 1392

لا لا لا لا ییییی

پسر شیرینم...این روزها برای مامان روزهای کاری خوبی نیستن اما وقتی میام خونه و تورو میبینم همه چیزو فراموش میکنم....صدای خنده هات و صداهایی که تازگیها در میاری مثل اااااااااااااا آقووووووووووو  دنیا رو به من میدی...پسرم خوش رو مهربونه آخه اهل گریه نیستی و به همه لبخند میزنی... دندوناتم که هنوز میخارن بعضی وقتها با حرص وعصبانیت مچ دستتو میخوری... خیلی هم قلقلکی هستی بابایی قلقکت میده و تو هم قهقهه میزنی وما رو دیوونه میکنی..  سایز پشک پسملی من مولفیکس 4 شده هوراااااااا یعنی داری بزرگ میشی خدا رو شکر... چقدر زود میگذره....الانم که برات لالایی خوندم و تو هم خیلی ناز خوابیدی همون لا لا یی که خودم بچگیهام دوسش داشتم لالالالالایی ...
5 ارديبهشت 1392

فرشته کوچولوی من

سلام به همه... الان که مامانی داره این مطلب رو مینویسه آقا ویهانم مثل عروسکها خوابیده...امروز مامانی بهش چند قاشق آب سیب داده که پسرم خیلی خوشش اومد نوش جونت عزیزم.. اینقدر باهم بازی کردیم ومن بوسیدمش واون قهقهه میزد ومنم میمردم برای این صدای قهقهه هات که دیگه پسرم خسته شد و خوابید... اینجا اینقدر هوا گرم شده که مجبورم کولر روشن کنم اما میترسم پسرم سرما بخوره همش شبها بیدار میشم پتو رو روت میکشم تو هم که اینقدر گرمایی هستی همش پتو رو میزنی کنار... شیطون مامان موقع شیر خوردن باید همش سرت نگه دارم وگرنه حواست به این ور اون ور پرت میشه وشیر نمیخوری... موقع خوابیدن هم که باید پتو رو چشمات باشه آخه از نور بدت میاد و با کوچکترین صدایی از خواب میپر...
1 ارديبهشت 1392

اولین غلت زدن

پسر گلم امروز دیگه بطور کامل غلت زدی و روی شکم کوچولوت رفتی... خدا رو شکر... ویهانم پسر خیلی احساساتی آخه هر وقت آهنگ غمگین میشنوی صورتت خیلی بامزه میشه لب پایینی ات رو میاری رو لب بالاییت و گریه میکنی حتی نمی تونم برات لالایی بخونم آخه اشکت در میاد...قربونت ...الان داری به تلویزیون نگاه میکنی مثل آدم بزرگها مدتها به تلویزیون نگاه میکنی... عاشق تلویزیون لبتاپ ودوربین وموبایل و کلا هر چیزی که نور داره هستی...بابایی هروقت میخواد فوتبال نگاه کنه تورو میذاره کنارش و باهات حرف میزنه (ببین تیممون داره میبره .. میایی بریم ورزشگاه... هروقت گل میزنن تورو میبوسه) وتو هم که فقط نگاش میکنی و دستت رو تو دهنت میکنی و دندوناتو میخارونی....عاشقتم..
31 فروردين 1392