ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

تولد یک سالگیت مبارک

سلام ویهان عزیزم و سلام به همه دوستانم که در این مدت به ما سرزدن وشرمنده که نتونستم جواب بدم... این مدت اتفاقات خوب وبد زیادی افتاد که بهتره از خوبهاش شروع کنم اول از همه تولد ویهان جونم رو تبریگ میگم که حالا دیگه یک سال از روزی که قدم به زندگیمون گذاشتی میگذره و خوشحالم که خداوند منو لایق داشتنت کرد شیرینم  ... ما بالاخره تونستیم با کلی تلاش یه خونه کوچولو بخریم و به اونجا اسباب کشی کردیم و البته مامانی با کلی درد سر بدون اینکه مرخصی بگیره همه چی رو چیده..خوب زرنگه دیگه... دیگه اینکه ترم داره تموم میشه خدا رو شکر ومن بیشتر میتونم بیام وبرات مطلب بنویسم البته الانم سر کارم آخه تو خونه خبلی وقت نمیشه اما دیگه قول میدم زود به زود آپ کنم.....
26 آذر 1392

روزمره های ما

سلام پسر کوچولوی مامان... خیلی وقته میخوام بیام وبلاگت اما متاسفانه وقتم خیلی کم شده ...این چند روز هم که مهمان داشتیم (مامان و بابای بابا و عمو هات )اومده بودن و تو چند روزی رو مهد نرفتی عزیزم... اما امروز دوباره بردیمت مهد که سر فرصت عکسهای مهدتو میذارم...این روزها من وبابایی بدنبال خرید خونه هستیم امیدوارم همه چی خوب پیش بره.. تمام تلاشمون برای راحتی تو عزیزم هست...از این روزهات بگم که خیلی خوب 4 دست وپا میری و راحت سر پاهات می ایستی و دوباره میشینی... جیغ میزنی عصبانی میشی... که میخوام بخورمت...علاقه مند به برس شدی و باهاش سرگرم میشی تا یه لحظه ات غافل میشم سریع تو آشپزخونه هستی...به وجود من وبابا عکس العمل نشون میدی وقتی از سر کار می آی...
9 مهر 1392

ده ماهگیت مبارک

سلام عزیزکم... ببخش که با تاخیر مینویسم.. 10 ماهگیت مبارک گل پسرم... این روزها خیلی سرم شلوغه بخاطر باز شدن دانشگاه و رفت وآمدهایی که دارم خیلی وقت نمیکنم برات بنویسم... تو این مدت خیلی اتفاقات افتاد مسافرت رفتیم که بهمون خوش نگذشت آخه تو برای اولین بار سرما خوردی و خیلی برات ناراحت شدم که آثارش هنوزم هست مخصوصا که یه مدتیه که مهد کودک میری و من کمتر میبینمت... شیرینم خوشبختانه یا متاسفانه تو به مهد کودک رفتی و خانوادمون کنار هم موندیم... هر چند مهد خوبیه و با محل کار بابایی قرار داد دارن وهمه همکارای بابایی ازش راضی ان اما من از صبح که میری تا ظهر که دوباره میبینمت هزار بار برات میمیرم...مخصوصا که تو خیلی بد غذا شدی و هیچی نمیخوری و فقط خود...
29 شهريور 1392

تصمیم بزرگ ما

سلام به ویهانم و همه دوستان عزیزم... بعد از اینکه من دانشگاه شوشتر استخدام شدم کلی فکر کردیم که حالا باید این سه نفر چکار کنن که بهترین راه باشه... اولین راه حل مهد کوک برای ویهان بود که وقتی مامان با چند تا از دوستاش مشورت کرد و کلی حرفهای ناجور راجع به مهد کودک شنیدم منصرف شدم.. تصمیم بر این شد که کسی رو بیاریم تو خونه تا از جوجو مراقبت کنه اما از اونجاییکه کار من یه شهر دیگه است و بابایی هم کارش شیفتی بود بدلایل امنیتی منصرف شدیم... وکلی راه حل دیگه که هیچ کدوم مورد موافقت ما قرار نگرفت و نهایتا تصمیم گرفتیم خونه رو ببریم پیش مامان بزرگ که مامان از اونجا هر روز بره شوشتر وبرگرده بابایی هم پیش دایی اهواز میمونه ... همه این سختی ها رو فقط...
4 شهريور 1392

9 ماهگیت مبارکککککککککک

سلام سلام عزیزم... چه زود میگذره این روزهای کودکیت عزیزترینم... ما چند روزی که اومدیم خونه مامانم اینا و خاله سحر کلی باهات بازی میکنه... و منم میتونم یه خورده به کارام برسم...تو هم که حرف های جدیدبلدی بگی... مثل تی ته... فافافافا... شبها خوابت بد شده امروز 6 صبح بیدار شدی و داشتی با موبایلم بازی میکردی... قربونت خیلی دوست دارم ... نمیدونی چه لذتی داره وقتی نگاهم میکنی و میخندی...تازگیها وقتی یه چیزی رو از دستت میگیریم جیغ میزنی... خیلی بلا شدی...  وقتی خاله سحر برات نی نای نای میخونه تو هم دست میزنی ...و خوشحال میشی ...این عکس هم مربوط به چند روز پیش که رفته بودیم خونه دایی بابایی واینم یسنا خانوم دختر دایی بابایی اینم عکس پانیذ...
23 مرداد 1392

بدون عنوان

پسر کوچولوی نازم سلام... روزها به سرعت میگذرند و تو روزهای شیرخوارگیتو پشت سر میذاری... دندونهای بالات دارن رشد میکنند و تا الان 6 تا دندون داری... بابا و ماما میگی و سینه خیز وگاهی 4 دست وپا میری... البته زود خسته میشی گلم...وخوب غذا نمیخوری اگر من بهت غذا دیر بدم اصلا بهانه غذا رو نمیگیری و منم برای اینکه وزنت کم نشه ویا تو رشدت مشکلی پیش نیاد 5 وعده در روز بهت غذا میدم با کلی اعمال شاقه... از صدای آسیاب برقی خیلی میترسی و همش گریه میکنی منم چند بار میبرمت پیشش تا بدونی صدای چیه تا دیگه نترسی اما فایده نداره... اگه کسی گریه کنه تو هم گریه میکنی بعضی وقتها بابایی صدای گریه در میاره تو هم شروع میکنی به گریه کردن بخورمت انقد با مزه میشی که ...
19 مرداد 1392