ویهانویهان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

ویهان زندگی مامان و بابا

آواز خوندن ویهان

پسر کوچولوی من صبحها با آواز خوندن ما رو از خواب بیدار میکنه وقتی نگاش میکنیم لبخند میزنه وشصت پاشو میگیره و غلت میزنه... تازگی ها با انگشت شصت پات بازی میکنی و با خودت حرف میزنی البته حرف که نه اما صداهایی شبیه حرف زدن گاهی مثل یه کلمه میشن..صداهایی مثل تزززززز, بد....اممممما.. تن صدات رو هم تغییر میدی ... وقتی دراز میکشی و رو پهلو میری از پشت کمرتو میبوسم و یواشکی نگات میکنم میبینم داری میخندی شیطون مامان عاشقتم... این روزها با روروئکت دنیایی داری تموم خونه رو باهاش میچرخی...همچنان آب دهنتم که آبشاره و دیگه برات پیش بند میبندم که لباساتو خیس نکنی... دیشبم دایی ها اومدن پیش پسرم آخه دلشون برات تنگ شده بود حسابی بوسیدنت و بعدش رفتن....این رو...
25 ارديبهشت 1392

پنجمین ماهگرد ویهان

پسر کوچولوی عزیزم... امروز پنجمین ماهگردته وتو روز به روز شیرینتر میشی...این هفته آخر کلاسهای منم بالاخره تموم شد و واقعا هفته سختی بود آخه مامان مریض شده بود... سرماخوردگی بدی داشتم ولی خدا رو شکر پسرم مریض نشد.. آخه مامانم و بابایی و البته دایی صادق خیلی کمک کردن... پسر کوچولوی من اصلا دوست نداره رو زمین بذارمش  و میخواد تو بغلم همش بگرده و کنجکاوه تا همه جا رو ببینه برای همینم مامان بزرگ براش یه روروئک خریده تا توش بشینی ... خودت تمام خونه رو باهاش میگردی... تازه هر روز عصر با هم دیگه میریم پارک رو بروی خونه و تو توی کالسکه ات حسابی دور ورت رو نگاه میکنی .. پسرم عجله داره بزرگ بشه...دندون کوچولوت هم یه مدتی قائم شده بود ولی بازم پیدا...
23 ارديبهشت 1392

لا لا لا لا ییییی

پسر شیرینم...این روزها برای مامان روزهای کاری خوبی نیستن اما وقتی میام خونه و تورو میبینم همه چیزو فراموش میکنم....صدای خنده هات و صداهایی که تازگیها در میاری مثل اااااااااااااا آقووووووووووو  دنیا رو به من میدی...پسرم خوش رو مهربونه آخه اهل گریه نیستی و به همه لبخند میزنی... دندوناتم که هنوز میخارن بعضی وقتها با حرص وعصبانیت مچ دستتو میخوری... خیلی هم قلقلکی هستی بابایی قلقکت میده و تو هم قهقهه میزنی وما رو دیوونه میکنی..  سایز پشک پسملی من مولفیکس 4 شده هوراااااااا یعنی داری بزرگ میشی خدا رو شکر... چقدر زود میگذره....الانم که برات لالایی خوندم و تو هم خیلی ناز خوابیدی همون لا لا یی که خودم بچگیهام دوسش داشتم لالالالالایی ...
5 ارديبهشت 1392

فرشته کوچولوی من

سلام به همه... الان که مامانی داره این مطلب رو مینویسه آقا ویهانم مثل عروسکها خوابیده...امروز مامانی بهش چند قاشق آب سیب داده که پسرم خیلی خوشش اومد نوش جونت عزیزم.. اینقدر باهم بازی کردیم ومن بوسیدمش واون قهقهه میزد ومنم میمردم برای این صدای قهقهه هات که دیگه پسرم خسته شد و خوابید... اینجا اینقدر هوا گرم شده که مجبورم کولر روشن کنم اما میترسم پسرم سرما بخوره همش شبها بیدار میشم پتو رو روت میکشم تو هم که اینقدر گرمایی هستی همش پتو رو میزنی کنار... شیطون مامان موقع شیر خوردن باید همش سرت نگه دارم وگرنه حواست به این ور اون ور پرت میشه وشیر نمیخوری... موقع خوابیدن هم که باید پتو رو چشمات باشه آخه از نور بدت میاد و با کوچکترین صدایی از خواب میپر...
1 ارديبهشت 1392